سال ها پیش ازین به من گفتی


که «مرا هیچ دوست می داری؟»

گونه ام گرم شد ز سرخی ی شرم


شاد و سرمست گفتمت «آری!»

باز دیروز جهد می کردی


که ز عهد قدیم یاد آرم

سرد و بی اعتنا تو را گفتم


که «دگر دوستت نمی دارم!»

ذره های تنم فغان کردند


که، خدا را! دروغ می گوید

جز تو نامی ز کس نمی آرد


جز تو کامی ز کس نمی جوید

تا گلویم رسید فریادی


کاین سخن در شمار باور نیست

جز تو، دانند عالمی که مرا


در دل و جان هوای دیگر نیست

لیک خاموش ماندم و آرام


ناله ها را شکسته در دل تنگ

تا تپش های دل نهان ماند


سینهٔ خسته را فشرده به چنگ

در نگاهم شکفته بود این راز


که «دلم کی ز مهر خالی بود؟»

لیک تا پوشم از تو، دیدهٔ من


برگل رنگ رنگ قالی بود

«دوستت دارم و نمی گویم


تا غرورم کشد به بیماری!

زانکه می دانم این حقیقت را


که دگر دوستم... نمی داری...»